خوشا آن سر که سوداى تو دارد |
خوشا آن دل که غوغاى تو دارد |
محسن فیض کاشانى
چگونه سرو روان گویمت که عین روانى کدام سرو که گویم براستى بتو ماند تو آن نى که توانى که خستگان بلا را چه جرم رفت که رفتى و در غمم بنشاندى برون نمیروى از دل که حال دیده ببینى ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئى نهادهام سر خدمت بر آستان ارادت اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد نه محض جوهر روحى که روح جوهر جانى که باغ سرو روانى و سرو باغ روانى بکام دل برسانى و جان بلب نرسانى چه خیزد ار بنشینى و آتشم بنشانى نمیکشى مگر از درد و حسرتم برهانى ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنى گرم بلطف بخوانى و گر بقهر برانى کجا بصبر میسر شود حصول امانى
خواجوى کرمانى