شعر

خوشا آن سر که سوداى تو دارد
ملک غیرت برد , افلاک حسرت

دلم در سر تمناى وصالت
فرود آید بجز وصل تو هیهات
دلم کى بازماند , چون به پرواز
چو مرغى مى تپم بر حاصل هجر

دل و جان را کنم ماواى آن کو
نهم در پاى آن شوریده سر , کو
فدایت چون کنم , بپذیر جانا
چگونه تن زند از گفتگویت

خوشا آن دل که غوغاى تو دارد
جنونى را که شیداى تو دارد
سرم در دل تماشاى تو دارد
سر شوریده سوداى تو دارد
هواى قاف عنقاى تو دارد
که جانم عشق دریاى تو دارد

دل و جان بهرماواى تو دارد
سر شوریده در پاى تو دارد
چرا کین سرتمناى تو دارد

چو در سر فیض هیهاى تو دارد

محسن فیض کاشانى

چگونه سرو روان گویمت که عین روانى

کدام سرو که گویم براستى بتو ماند

تو آن نى که توانى که خستگان بلا را

چه جرم رفت که رفتى و در غمم بنشاندى

برون نمی‌روى از دل که حال دیده ببینى

ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئى

نهاده‌ام سر خدمت بر آستان ارادت

اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد

نه محض جوهر روحى که روح جوهر جانى

که باغ سرو روانى و سرو باغ روانى

بکام دل برسانى و جان بلب نرسانى

چه خیزد ار بنشینى و آتشم بنشانى

نمی‌کشى مگر از درد و حسرتم برهانى

ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنى

گرم بلطف بخوانى و گر بقهر برانى

کجا بصبر میسر شود حصول امانى


خواجوى کرمانى

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد